×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× گفتم که دیگه عاشق نشدی بفهمی
×

آدرس وبلاگ من

rg.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/rasool-rg

داستان عاشقانه زیبا و خواندنی

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی �دادن گل و هدیه� و �حرف های دلنشین� را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند �با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی� را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که �عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.�� قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
جمعه 20 آبان 1390 - 5:35:08 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://alonlysky.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 29 تیر 1394   10:33:00 AM

tekrari bood vali man doosesh daram

http://nilufar-1998.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 3 شهریور 1393   11:21:37 PM

 با اینکه تکراری بود اما بسیار زیبا

ارسال پيام

چهارشنبه 3 بهمن 1391   12:53:39 PM

in matlabetam koobo jaleb bood

ارسال پيام

یکشنبه 30 دی 1391   3:17:33 PM

سلام داستان جالبی بود...

ارسال پيام

چهارشنبه 21 دی 1390   12:51:25 AM

اشکم در اومد. ممنون. عالی بود

http://yegane.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 12 آذر 1390   12:13:10 PM

salam matlabet kheli ghashang bod dost dashtamesh